پرژین

ساخت وبلاگ
کلاس _روانشناس امروز که روانشناس دیروز را معرفی کرده بود،خیلی بهتر بود.بعدداز کلاس پرسید:- کلاس دیروز چطور بود؟- خیلی با اون چبزی که فکر می کردم فرق داشت.- اون خانم دانشجوی ما بود و تو حوزه سبک زندگی کار می کنه.واسه همین معرفیش کردم.- خیلی سنش پایین نشون می داد.- نه سنش بالاست.این روزها نباید سن رو از روی قیافه حدس زد.همه ش فیکه!- آخه این زیادی فیک بود.برای یک روانشناس عحیب بود.- چرا؟- خوب ادم ها چرا اینقدر به زیبایی اهمیت میدن؟ - به نظر شما چرا؟- خوب یه ربطی به سلامت روان داره.- درسته!- خوب پیش ذهن ادم اینه که یک روانشناس باید سلامت روان داشته باشه- چرا؟- چون روانشناسه و کارش سلامت روانه- نه نه نه.اشتباه فکر می کنید.ما روانشناس های زیادی داریم که کاملا مشکل دارن و خودشون میان مشاوره میگیرن- خوب بله.یونگ و فروید هم به هم مشاوه میدادن.این فرق میکنه.منظورم اینه....- ببین اشتباه شما اینه که فکر می کنید همه روانشناس ها سالم هستن.در صورتیکه روانشناس هم آدمه و ممکن سالم نباشه پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 13:25

در ذهن من که باید اعتراف کنم به شدت قالبی است زن تحصیلکرد معادل است با بزرگانی مثل؛ ویرجینیا وولف،سوزان سانتاگ،ماری کوری و مرحوم مریم میرزاخانی.هدف پنهان من از انتخاب روانشناس خانم برای آن جلسه تغییر نگرش عده ای از مدیران سازمان نسبت به زن تحصیلکرده بود و البته کمی یادگیری و اندکی تغییر رفتار.منتطر خانم دکتر روانشناسی بودم که بیاید و احترام همه را برانگیزد.کلاس پر از شور و خلاقیت و کسب مهارت های رفتاری راه بیندازد و طرحی نو دراندازد.1.خانم دکتر قرار بود ساعت هشت در کلاس باشد و هشت و بیست دقیقه شد و نیامد.هشت و نیم رسید و توضیح داد دنبال جای پارک بوده است.معذرت خواهی هم کرد.☆ اولین red flag همین بود.2.بجای یک خانم چهل و هشت ساله،یک خانم بیست و دو ساله دیدم که بسیار هم زیبا بود.با آرایش زیاد و لب هایی پروتز شده و مژه مصنوعی و رژلب اکلیلی.تنها چیزی که در ظاهرش پسندیدم،کیف و کفشش بوددکه‌ خیلی با سلیقه انتخاب کرده بود.چرم قهوای پوست ماری.البته از اکستنشن موهایش خوشم نیامد.3.در عرض نیم ساعت با زندگی خصوصی خانم آشنا شدیم و فهمیدیم که خانواده پدری خانم نه تنها پولدار و نامدار بوده اند که خود خانم هم ابرقهرمانی است برای خودش.مثلا وقتی داشته است دکترا می خوانده است،هفته ای سه بار پدرش را برای دیالیز می برده است بیمارستان و توی پارک بیمارستان مقاله می نوشته است و در ضمن مقاله نوشتن سیصد بار می رفته است به پدرش سر می زده است و بر می گشته است سر درس هایش.در حالیکه غدای بچه ها و مدرسه آنان را داشته است و مشکلات زندگی با شوهری که همیشه در ماموریت بوده است.☆ کم کم از خانم بدم امد.اصولا از کسانی که به اصل و نسب شان مخصوصا پول و پله اصل و نسب شان افتخار می کنند،بدم می آید.4.کم کم مباحث شروع شد پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 13:25

سارا برای کاری به محل کار من آمده بود و از بس توسط همکاران پفیوز من منتطر گذاشته شد که تصمیم گرفت برود و اعلام کند هیچ نسبتی با من ندارد و اتفاقی من را دم در دیده است بلکه کارش راه بیفتد!قبلا از میزان عزیزی خودم پیش روسا برای سارا گفته بودم و سارا برای دیدن وضعیت رقت بار جایی که کار می کنم آمادگی ذهنی داشت.اما،هیچ ایده ای در مورد آن رفتارهای بی ادبانه همکارانم نداشت!واقعا هم نمی دانم امروز در مغز آن کله پوک ها چه گذشته بود که اول صبح سه نفرشان کلا جواب سلامم را ندادند و یک نفرشان کاری که مربوط به خود من بود را بدون هیچ دلیلی انجام نداد!خوشبختانه دنبال دلیل برای رفتار آدم ها نمی گردم.چون دلایل افراد برای بروز چنان تکانه های نابهنجاری ممکن است به بیگ بنگ برگردد که تحلیل و آنالیزش در تخصص هیچ بنی بشری نیست!خوش خوشان و بدون آنکه بگذارم سطح و مدار و فرکانسم را پایین بیاورند،مشغول کارهایم شدم تا اینکه سارا برای انجام کارش،پیش من آمد و ناجوانمردانه آماج حملات روانی یک عده دیوانه قرار گرفت!کار سارا البته که با کلی تاخیر انجام شد و سیاهی برای زغال ها ماند و برای تجدید قوا به اتاق من رفتیم و انتظار داشتم سارا برای من دل بسوزاند.اما،این بشر با دیدن چشم انداز برفی زاگرس گفت:- یه جوری در مورد محل کارت حرف می زدی که فکر می کردم توی یک اتاق نمور و تاریک کار می کنی شبیه سیاهچاله ها!◇ ایا من شرایط را خیلی بدتر از آنچه که هست،می نمایانم؟نمی دانم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 13:25

در_سرویس بهداشتی را باز کردم و با دیدن میوشا و دوستانش آنجا و بپربپرشان،یک دایره ستاره مثل توی کارتون ها دور سرم شروع کردند به چرخیدن.چطور ممکن بود چنین چیزی؟اینطور:دیشب سرویس بهداشتی ها را با یک شوینده قوی شسته بودم و بخاطر پریدن بوی آن شوینده، هواکش ها را کاملا باز گذاشته بودم و میوشا و رفقا هم از فرصت استفاده کرده بودند خفن!چکار کردم:ابنقدر کاری به کارشان نداشتم.خودشان با حیای خودشان از همان پنجره ای که آمده بودند داخل،خارج شدند.حالا هی بگویید گربه ها حیا ندارند.بیا میوشا که دارد!مرغ سنگی درست کردم امروز‌.دستورش را در چند پاراگراف بعد می نوبسم و فعلا این پاراگراف را به ضایعات مرغ اختصاص می دهم که برده بودم بندازم توی سطل آشغال.همین من آشغال ها را برده بودم بندازم توی سطل آشغال.اما جاناتان و دوستانش را در مسیر دیدم که انقدر به من نزدیک شدند که نزدیک دماغشان به دماغم بخور.به جاناتان گفتم که با فاصله دنبالم بیاید.اما،سگ ها حرف نمی فهمد دوستان.آن کلیپ ها همه اش دروغ است.در نتیجه به سرعت به سمت سطل آشغال رفتم.اما،سطل آشغال غیب شده بود.سطل آشغالی که ده سال سرجایش بود ناگهان غیب شده بود.جاناتان و دوستانش گرسنه بودند.من می ترسیدم.هوا سرد بود.چکار کردم:به ناچار به سمت یک سطل آشغال دیگر رفتم که خوشبختانه سرجایش مانده بود.اما،این بار که پشت سرم را نگاه کردم جاناتان غیب شده بود.یعنی هم جاناتان غیب شده بود.هم دوستانش.فکر کنم جاناتان- این سگ نجیب و مغرو- از رفتار من رنجید.آه!طرر تهیه مرغ رژیمی با استفاده از سنگ:شب قبل مرغ رو با زعفران،پودر لیمو،پودرسیر،پاپریکا و فلفل سیاه مزه دار کردم و نمک هم زدم.بعد روی ظرف سلفون کشیدم گذاشتم توی یخچال تا صبح.برای دم کردن زعفران هم توی یک لیوان کوچک ف پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30

دور روز پیش برادرم به مادرم زنگ زد و دستور پخت یک غذای پیچیده محلی مخصوص سرماخوردگی را از مادرم پرسید.بعد از تلفنش که نیم‌ساعتی طول کشید فهمیدم همسر صاف و صادق و بچه های ترگل و ورگلش همه با هم سرما خورده اند و این وسط فقط پدر خانواده سالم است و مجبور است آشپزی کند.فورا فهمیدم می خواهد جشن تولد مورجه را بپیچاند.اما مگر جرات می کردم چنین حرفی را به مارم بزنم.؟اره‌اما،به جر و بحث بعدش نمی ارزید و حرفی نزدم.از طرفی امسال مورچه در یک جلسه رسمی به خانواده اعلام کرد که تولد نمی خواهد و لطفا درکش کنیم و نپرسیم چرا.ما،هم درکش می کردیم و هم نپرسیدیم چرا.اما، بصورت نامحسوس برایش کیک سفارش دادیم تا امروز سورپرایزش کنیم.اما،هیچ ایده ای در خصوص واکنش مورچه نداشتیم و واقعا نگران بودیم بحای خوشحالی،عصبانی شود و همچنان روی حرف خودش بماند.بنابراین برای جشن تولدش برنامه ریزی نکردیم و از جمله خانواده برادرم را دعوت نکردیم.واکنش مورچه خنثی بود.با خونسردی و بدون هیجان تشکر کرد و خیلی خشک اعلام کرد کیکش را دوست دارد و با ما می اید بیرون تا برویم چند تا عکس بگیریم.ما،سریع اماده شدیم که تا این بچه پشیمان نشده است و نور هم در آسمان هست،خودمان را به ابتدای کانی شفا برسانیم که کمی برف دارد.اما،دم رفتن،برادرم رسید و با ما آمد.اتفاق جالب هم هم رنگ بودن پلیور مورچه و برادرم بود.واقعا رتگ آبی پلیورهایشان با هم مو نمی زد و با رنگ کیک مورچه هارمونی کامل داشت.مورچه عکس هایش را گرفت که خیلی هم عالی از آب درآمده است.این وسط برادرم یک عکس تک نفره با کیک مورچه گرفته است که کاملا ابی است.از رنگ اسمان بگیر تا رنگ کیک و پلیورش و اگر آن عدد 12 تولد مورچه روی کیک نبود،میشد به عنوان یک عکس هنری ان را به جشنواره ای ای،چی پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30

خانم دکتری که خودم دعوت کرده بودم که بیاید و در مورد کارتیمی برای من و تعدادی از همکاران توضیح بدهد:از یک خانواده متمول و صاحب نام و نشان شهرشان بود و متولد: 54 .16 سالگی ازدواج کرده بود و همسرش از مدیران عالی رتبه وزرات نیرو بود و تمام این 34 سال را همراه با مادر شوهرش در یک خانه گذرانده بود.زیر یک سقف و نه مثلا دو طبقه مجزا.مشخصات دیگزش به شرح زیر به اطلاع می رسد:مادر: سه فرزند 29،27،17سالهدختر اول : دکترای روانشناسی و مقیم کانادادختر دوم: مهندس نمی دانم چی و عازم کانادادختر سوم: دانش آموز رشته ریاضیو اما، نکته مهم اینجاست که قبافه اش به 22ساله ها می خورد.حالا چه بلایی سر خودش و پوستش آورده بود را باید از خودش پرسید.تنها چیزی که من در چهره اش تشخیص دادم پروتز لب هایش بود که واویلایی بود برای خودش.در مجموع صورتش به طرز باورنکردنی طوری جوان مانده بود و آقایان را مات و مبهوت کرده بود.آنچنان مات و مبهوتی که حضوری آمدند و از ترتیب دادن چنین جلسه ای با چنان خانم خوشگلی از من تشکر کردند.فقط مانده بود تشویقی کتبی به من بدهند پفیوزها.اما،چرا این خانم را دعوت کرده بودم؟ زیرا در ذهنم صرف روانشناس بود معادل است با موجه بودن و سلامت روان و سواد داشتن.که البته اینطور هم باید باشد‌اما،خانم بیشتر پلنگ بود تا روانشناس و خروجی کارگاه هم این شد که بجای خسته نباشبد بگوییم خدا قوت و برای پاکسازی ذهن چهار تا ورد را با خودمان بلغور کنیم که نمی نویسم.ممکن است بدآموزی شود.و البته،همکاران چنان استقبالی از ان خزعبلات کردند که طبق معمول فرکانس خودم را فحش باران کردم.◇ صرف اعلام چنان اطلاعات شخصی بی موردی در یک کارگاه آموزشی مخصوصا قسمت خانواده متمول و مشهورش،کافی بود تا بفهمم چه دسته گلی به اب داده ام پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:30